هوای نبودنت عجیب سرد است ...
استخوان هایم به لرزه در می آیند ...
و من در خود آوار می شوم.
آرزو می کردم موهایت بودم تا هرازگاهی بوسه ای بر گونه ات میزدم وتو مرا نوازش می کردی
اما نمی دانستم که مرا پشت گوش خواهی انداخت و من همیشه پریشان خواهم ماند...
می خواستم تا از برایش همسری باشم
در بین این یوارهایش من دری باشم
گفتم دلم در چشم زیبای تو زنجیر است
می خواهم آنجایی که آنرا می بری باشم
برگشت گفت آقا پسر قلب تورا بردند
اما گمانم نیست من آن دختری باشم
رفت و میان سایه های شهرمان گم شد
تا در میان چشم ها چشم تری باشم
انگار نصفی از وجودم را زمن دزدید
احساس می کردم که فرد بی سری باشم
دنبال او گشتم تمام سرزمین ها را
در چشم این مردم منم دربه دری باشم
از هرکه پرسیدم نشانش از نشانم گفت
گویا که او من گشته و من دیگری باشم
عاشق شدم تا نام خوش از من بجا ماند
با نام خود چون عاشقان در دفتری باشم
شعرش از خودم بود
به ساحل حسودیم میشود چون همیشه لب دریاست...
به دریا هم حسودیم میشود چون همیشه لب ساحل است...
کاش من وتو هم مثل ساحل و دریا بودیم تا لبان مشترکی داشتیم.
اینجا سکوت سنگینی حکمفرماست نه از رضایت بلکه از ترس
ترس از زندگی نه از مرگ...
ولی من فریاد خواهم زد، تا صدایم به گوشت برسد
تا بدانی هنوز هستم
و چشم به راه...