دل نوشته های من

چترت را بردار... هوای دلم بارانیست.

دل نوشته های من

چترت را بردار... هوای دلم بارانیست.

دلتنگی

چترت را بردار... 

            

              هوای دلم بارانیست.  

 

بهشت و جهنم

بهشت و جهنم

روزی یک مرد با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و
جهنم چه شکلی هستند؟

 خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به   بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها   از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در
دهان خود فرو ببرند مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم رادیدی، حال نوبت بهشت است'،

 آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند  و می خندیدند، مرد گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'



یادم رفته بود بنویسم این داستان از خودم نیست .مثل این که بعضیا شاکی شدن.والا من دزد نیستم.

من وتو...

درست زمانی که برایم نفس بودی برایت بس شدم...

حوای من

حوای من دوباره هوایت به سرم زد ومرا هوایی کرد...

عدالت

دستانم را  قطع کردند به جرم دزدی ازتو... 

ولی من قلب خویش را پس گرفتم.

بازی

بازی را شروع کردیم اما تو مرا با احساساتم اشتباه گرفتی... 

غریبه

آه ... 

دیگر  تمام اطرافیانم برایم غریبه شده اند حتی شخص  درون آینه...

تو...

مانده ام (انالله وانا علیه راجعون) را باور کنم یا تورا... 

تو که درهر لحظه هزاران بار جانم را می ستانی و دوباره بر من زندگی می بخشی.

هجوم تنهایی ها

نگهبان قلبت خواهم بود تا تنهایی ها به سویش هجوم نیاورند...

 

دیوار

دوباره دلم بهانه تورا می آورد.به دنبال شانه ای می گردم برای گریستن و سرم را به دیوار تکیه می دهم...

و اما تو...

پلکهایم را می تراشم تا باجوهره ی اشکهایم روی این قلب کوچکم که از دوری تو دلتنگ شده نام تو را بنویسم... 

 

اما... 

 

چونان که دست به قلم می برم و سوی قلبم جاری می شوم جای خالی قلبم را در قفس میبینم... 

  

 

و ردپایی از تو...

غریبه

تنهایی هایت را خریدارم به قیمت تمام دل خوشی هایم... 

ولی افسوس که تو تنهایی هایت را فروخته ای و من نیز دیگر دل خوشی ندارم.

دوستت دارم

دوستت دارم حتی در آن زمان که به خاطر دستی دستم را رها می کنی تا در خویشتن غرق شوم. 

چشم ها

سردرگم در تک تک چشم ها تورا جستجو می کنم و هر لحظه از تو دورتر می شوم.

مهربانی

من در دریای وجودت حبابی بیش نیستم که موجهای بی مهریت هر لحظه مرا به سوی ساحل پس میزند.