دل نوشته های من

چترت را بردار... هوای دلم بارانیست.

دل نوشته های من

چترت را بردار... هوای دلم بارانیست.

پاییز

هنگام آمدنت پاییز می شوم تا روی برگهایم پا گذاری...

آموزشگاه رزم مقدماتی شهید هاشمی نژاد

آموزشگاه رزم مقدماتی شهید هاشمی نژاد 

 

دوره۱۸۵- گردان امام علی (ع) _ گروهان 202 _ دسته 1

 

آه که چقدر زود تمام شد با تمام سختیهایش. درسته سخت بود د هر روز که از خواب پا میشدیم یک روز کم می کردیم و یک روز اضافه;یک روز از روزهای مانده کم می کردیم و یک روز به روزهای گذشته اضافه. 

یادش بخیر خداییش یادش بخیر... تمام بچه هایی که باهم بودیم یادش بخیر. به راستی که دلم برای تک تکشان تنگ شده. درسته هرکی از یه نقطه این کشور اومده بود و زبانها با هم فرق می کرد ولی دلها یکی بود و همه همدیگرو دوست داشتن. 

راستش اولش که داشتم می رفتم با خودم گفتم با هیشکی نمی خوام حرف بزنم و می خوام ساکت و آروم باشم ولی وقتی بچه های اهل حالو دیدم حیفم اومد ساکت باشم واسه همین گفتم بهتره واسه خودم خاطره بسازم که همینطورم شد. 

حالا اگه ایشالا عمری باشه خاطراتمو خواهم نوشت...

اوووووووه 

سلام 

بالاخره بعد چند وقت تونستم یه فرصت گیر بیارمو یه سری به وبلاگم بزنم 

بیخیال... 

چند روز پیش داشتیم زنبورامونو حمل ونقل می کردیم٬ دوتا نیسان گرفته بودیم منو پسرداییم سوار یکیش شدیم و بابامو دوستش سوار اون یکی.جایی که زنبورارو باید میبردیم حدود یک ونیم ساعت راهش بود. راننده ی نیسانی که منو پسرداییم سوارش بودیم آدم جالبی بود از وقتی که راه افتادیم یه بند شروع کرد حرف زدن تا وقتی که برگشتیم خونه. قضیه اش یه خورده واسم جالب اومد راستش داستانش شبیه خارجیا بود از اونایی که ازدواج کردن و زن و بچه دارن کنارش یه معشوقه هم دارن. 

این آقای راننده ی ما عاشق یه دختری میشه و می خواد باهاش ازدواج کنه٬ از اون طرف باباهه یه دختری رو میبینه و ازش خوشش میاد به پسره میگه بالا بری پایین بیای باید با کسی که من میگم ازدواج کنی٬ پسره هم (آقای راننده ی ما) چون پسر باشرم و حیایی بوده نمی تونه از حرف باباش در بیادو با کسی که دوسش نداشته ازدواج می کنه ولی از اون طرف رابطشو با معشوقش ادامه میده تا اینکه دختره هم ازدواج میکنه ولی باز رابطه ی این دوتا قطع نمیشه تا الان. 

البته الانم ادامه داره حتی پیش ما چند بار بهش زنگ زد و باهم حرف زدن. می گفت هرازگاهی میریم بیرون و کلی عشق و حال میکنیم البته قسم میخورد که رابطه ی ... باهم نداشتن ولی لب و لوچه رو بده بستون داشتن . 

خلاصه انقد پشیمون بود که نتونسته با کسی که دوسش داره ازدواج کنه که نگو ٬ مدامم به ما میگفت فقط کسی که دوسش دارین٬ یکی نبود بگه کسی که دوسش داریم پررر 

انقد با سوز حرف میزد که کم مونده بود اشکم درآد ٬ راستش دلم گرفت . 

حالا رابطه ی نامشروع و غیر قانونی این مرد زن وبچه دار و این زن شوهردار تقصیر کیه؟؟ 

آدم وقتی چنین چیزایی رو می بینه میترسه ازدواج کنه٬ واقعا به کی میشه اعتماد کرد؟  

چند نفر تو این جامعه با حجب و حیان؟ نمیدونم باید آدم بدبین باشه یا نه. 

هرچی خدا بخواد همونه. خودش تو قرآن گفته خوبها واسه خوبها٬ بدها واسه بدها٬ همین چیزاست که به آدم آرامش میده٬ هرجور باشی همون جوریش گیرت میاد. 

پس سعی کنیم خوب باشیم. ........

این روزها چقدر دلم گریه می خواهد. شانه ای که سر خویش را روی آن بگذارم و مثل ابر بهاری اشک بریزم. 

هوای دلم طوفانی ست و من در جاده های زندگی ام سر درگم هستم و دنبال مسیر درست زندگی خویش می گردم. هیچ ردپایی نمی بینم و هیچ نشانه ای که راه را به من نشان دهد. نمی دانم چرا اینگونه شده ام. 

هر روز از آرزوها و رویاهایم دور می شوم و حسرت رسیدن به آنها در دلم جای خشک می کند. 

تصمیم هایی که در تناقض با یکدیگرند. امیدهایی که یک به یک ناامید می شوند و درسهایی که هرروز زندگی می دهد و من فراموش می کنم. 

دلم یک سکوت عمیق می خواهد تا به آرامش برسد.  

سکوتی ابدی... 

چیزی شبیه مرگ... 

وشاید هم... 

افسوس. 

چقدر زود سخن به پایان می رسدو من هنوز حرف های بیشماری برای گفتن دارم اما نمی دانم چگونه بیان کنم . 

شاید گذشت زمان همه چیز را درست کند. 

شاید...

 سلام. سال نو مبارک . دیروز اول فروردین بود هم سال تحویل شد هم بنا به گفته شناسنامم روز تولد من بود یعنی بیست وچهار سالم شد.یعنی یک سال دیگه از عمرم گذشت و من همون بابک همیشگی ام همون بابک بچگیام و به خاطر این نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت.خوشحال به خاطر اینکه هنوز بچگیامو تو خودم نکشتم و به قول معروف هنوز کودک درونم زنده است وناراحت به خاطر اینکه هیچ تغییری نکردم وشاید سالهای سال هم نتونم تغییر بکنم و هی یک سال یک سال از عمرم کم بشه.

دیروز بدجور دلم گرفته بود، آخه دوس داشتم یکی اس بزنه هم سال نورو تبریک بگه هم تولدمو ولی نزد، خیلی از دوستام بهم اس زدن ولی اونی که من میخاستم بینشون نبود.

سال گذشته واسم سال بدی نبود یعنی سالی بود که هم خوبی داشت هم بدی.فکر کنم خوبیش بیشتر از بدیش بود. هرچی بود گذشت خدارو شکر. خدا کنه امسالم سال خوبی باشه.خدا کنه بتونم خیلیارو ببخشم، خیلیام بتونن منو ببخشن.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

شاخه‌های شسته ، باران خورده ، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگهای سبز بید

عطر نرگس ، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک میرسد اینک بهار

خوش بحال روزگار

خوش بحال چشمه‌ها و دشتها

خوش بحال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش بحال غنچه‌های نیمه‌باز

خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز

خوش بحال جام لبریز از شراب

خوش بحال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی‌پوشی بکام

باده رنگین نمی‌بینی به جام

نقل وسبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می‌باید تهی است؛

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ ...

 

 

                                                           فریدون مشیری

چقدر خسته ام...

چقدر خسته ام... 

دو روز پیش با یکی از دوستام بهم زدم خیلی باهم صمیمی بودیم . پسر خوبی بود دوسش داشتم ولی یه کارایی کرد که نباید می کرد. نمی خواستم دوستیمون تموم بشه اما با بی اعتمادی نمی شد به دوستی ادامه داد. 

این دو روز خودم بیشتر حالم گرفته بود همش یه بغض تو گلوم بود حالم از همه چی بهم می خورد. 

چرا ما آدما اینقدر بدذاتیم؟ چرا نمی تونیم همش خومونو نبینیم و یه کمی ام به دوروبریامون اهمیت بدیم. چرا تا یه فرصت پیش میاد همدیگرو دور می زنیم و تو خیال خودمون خیلی آدم زرنگیم . ولی غافل از اونیم که ماه هیچ وقت زیر ابر نمی مونه و یه روز ممکنه همه چی رو بشه. 

واقعأ چرا دنیا اینجوریه؟ تواین بیست و چهار سال که از زندگیم می گذره یه نفرو نتونستم پیدا کنم که همش به خودش اهمیت نده و بجز خودش بقیه هم واسش مهم باشن. 

بیخیال... شاید من آدم پرتوقعم ... 

ولی هر چی هستم نمی خوام خودمو عوض کنم چون خودمو دوست دارم...

چندتا اس ام اس باحال از دوستان باحال

مگسی را کشتم٬ نه به این جرم که حیوان پلیدیست٫ بد است 

یا که چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است. 

طفل معصوم به دور سر من می چرخید 

به خیالش قندم 

یا که چون اغذیه ی مشهورش  

تا به آن حد گندم 

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد 

مگسی را کشتم!!! 

 

 

 

 

 

 

 

قشنگ ترین دیالوگ دنیا آنجاست که پدر ژپتو به پینوکیو گفت: پینوکیوی من ٬ چوبی بمان! آدمها سنگی اند ٬ دنیایشان قشنگ نیست... 

 

 

 

 

 

 

 

به سلامتیه اون پسری که ۱۰ سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت٬ ۲۰ سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت٬ ۳۰ سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه. باباش گفت: چرا گریه می کنی؟ گفت: آخه اونوقتا دستت نمی لرزید...! 

 

 

 

 

 

 

 

 

 کاش یادت نرود٬ روی این نقطه ی پررنگ بزرگ٬ بین بی باوری آدمها٬ یک نفر می خواهد٬ که تو خندان باشی... 

نکند کنج هیاهوی زمان٬ بروم از یادت... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 قصه از حنجره ایست٬ که گره خورده به بغض ٬ یک طرف خاطره ها٬ یک طرف فاصله ها٬ حرف آخر زیباست٬ آخرین حرف تو چیست٬ تا به آن تکیه کنم٬ حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست... 

تا دم مرگ رسیدم اما به هوای تو نمردم. 

 

 

 

 

وقتی چترت خداست بگذار ابر سرنوشت هرچه میخواهد ببارد... 

 

 

 

 

 

زندگی باغی است که با عشق باقی است. 

مشغول دل باش نه دل مشغول. 

بیشتر غصه های ما از قصه هی خیالی ماست. 

بدان اگر فرهاد باشی همه چیز شیرین است. 

 

 

 

 

 

کاش در کتاب هستی سطری باشیم برای ماندن٬ نه حاشیه ای برای فراموش شدن. 

 

 

 

  

شبها فانوس دلت را روشن بگذار تا فرشته ها راه کلبه پاکی را گم نکنند. 

 

 

 

گاه می توان برای یک دوست چندسطر سکوت به یادگار گذاشت. تا او در خلوت خود هر طور که خواست آن را معنا کند. 

 

 

 

 

باران بهانه است آسمان را هوس بوسه زدن بر خاک است ! چه دعایی کنمت بهتر از این ... که خدا پنجره ی رو به اتاقت باشد!

وصیت نامه حسین پناهی

    

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک ‌کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم ! 

به بهشت نمیروم اگر مادرم آنجا نباشد 

 

 

 

 

روحش شاد

والا نمی دونم چی بگم!!!!!!!!!! 

به یکی میگی ازت خوشم میاد٬ خیلی باحالی ٬ خودشو همچی میگیره که انگار از دماغ آقای فیل افتاده٬ بعدشم کم کم سعی میکنه یه جوری باهات رفتار کنه که ازش فاصله بگیری. 

حالا به یکی نمیگی ازت خوشم میاد٬ پیش خودش فکر میکنه طرف به زور منو تحمل میکنه ٬ بعد ارتباطشو باهات کم میکنه و یواش یواش قطع میکنه. 

مونم چه جوری  بااین ملت باید رفتار کرد. 

محبت میکنی میگن طرف یه قصدو غرضی داره. خشک برخورد میکنی میگن طرف مثل یه تیکه چوب خشکه اصلا احساس محساس نداره.

نمیدونم مشکل از منه یا از بقیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

یکی منو راهنمایی کنه

 

تو کمان کشیده و در کمین             که زنی به تیرم ومن غمین 

همه ی غمم بود از همین              که  خدا  نکرده  خطا  کنی

داستان خیلی کوتاه


نامه به خدا 

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی

 

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

 

نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده..

بابی

 

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

 

نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

 

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت.. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

 

نامه شماره چهار

سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده!!!

 

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود! 

عاشقش بودم عاشقم نبود. 

وقتی عاشقم شد که دیر شده بود. 

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن: یکی بود یکی نبود! 

یکی بود یکی نبود، این داستان زندگی ماست. 

همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود... 

برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان‌، باهم بودن و باهم ساختن نمی گنجد؟ 

و برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. 

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، یکی بود ، دیگری هم بود...همه باهم بودند. 

وما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم. 

از دارایی، از آبرو، از هستی، انگار که بودنمان وابسته به نبود دیگریست. 

انگار که هیچ کس نمیداند، جز ما و هیچ کس نمی فهمد، جز ما. 

وخلاصه کلام اینکه؛ آنکس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن. 

و متاسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم. 

هنر «بودن یکی و نبودن دیگری»!!!

مثل عکس  رخ  مهتاب که   افتاده در   آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

چشمانت

تنها  

      چون پرنده ای که جفتش مرده 

                                     

                                      درون اتاقم 

 

                    اتاقی که قلبم درآن جای نمیگیرد 

 

                                                                 پشت میز تحریرم 

 

                                                                                             نشسته ام 

 

کتابهایم جلو چشمانم به پرواز درمی آیند 

 

                                      ومن در تمام آنها 

 

                                          چشمان تورا می بینم 

 

                                                                                که بر من نمی نگرند 

 

   وبرمن چون آبند بر مسافری که در کویر زندگی سرگردان است  

 

                                                واز فرط تشنگی تورا سراب می بیند 

 

هرقدر با مای بی تو می جنگم شکست میخورم 

 

چرا که این سرباز بی سلاح  

  

                                     تنها 

 

                                           چون پرنده ای که جفتش مرده 

 

         به ستیز با تنهایی میرود  

 

                         وچون اورا می شکند تنهاتر می شود 

 

روحم زنگار بسته 

 

     آیینه ای پیش رویم هست 

 

                                 دنبال تو می گردم 

 

                                                    وخود را تنها می یابم

خواب من

 شبی خواب دیدم با خدا کنار ساحل قدم میزنم. ردپای هر دوی ما روی ساحل بود. 

وقتی برگشتم و به گذشته نگاه کردم دیدم در موقع سختی تنها یک ردپا کنار ساحل است. پس به خدا گفتم: خدایا چرا در موقع سختی مرا تنها گذاشتی؟ 

خدا لبخندی زد و گفت: فرزندم در آن موقع تو بر دوش من بودی....