دل نوشته های من

چترت را بردار... هوای دلم بارانیست.

دل نوشته های من

چترت را بردار... هوای دلم بارانیست.

چی بگم؟؟؟؟

قبل از اینکه این وبلاگو باز کنم کلی مطالب تو ذهنم بود که نمی دونستم باهاشون چیکار کنم. گفتم یه وبلاگ میزنم و هرچی تو ذهنمه منویسم توش. اما نمی دونم چرا همه چی از ذهنم پاک شد هرچی فکر میکنم نمیتونم چیزی بنویسم. اتفاقای زندگیمم که بتونم بگم کمتر شده واسه همین واقعا موندم چی بنویسم. 

بگذریم  

تنها اتفاق مهمی که این روزا واسم رخ داده این بوده که مادربزرگم به رحمت خدا رفت و هممونو شوکه کرد. اما یه درس خوبی بهم داد؛ اینکه قدر چیزایی که داریمو بدونیم. ما همیشه از کنار نعمتهایی که خدا بهمون داده خیلی ساده و بی تفاوت رد میشیم مثل اینه که اصلا بودو نبودشون واسمون فرقی نداره اما وقتی از دستش میدی تازه میفهمی که چقدر واست مهمه ؛مثل من که بعد از فوت مادربزرگم تازه فهمیدم که چقدر دوسش داشتم ولی حیف که دیر متوجه شدم...

چند داستان باحال

فرشته

در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.دکتر گفت:"دررا شکستی !بیا تو ."

درباز شدودخترکوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود،به طرف دکتردوید:"اقای دکتر !مادرم !"ودرحالی که نفس نفس میزد،ادامه داد"التماس میکنم با من بیایید!مادرم خیلی مریض است ."

دکتر گفت :"بایدمادرت را اینجا بیاوری،من برای ویزیت به خانه ی کسی نمیروم."

دخترگفت:"ولی دکتر،من نمی توانم. اگر شما نیایید او میمیرد!"و اشک از چشمانش سرازیر شد.

دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه اوبرود.دختردکتررا به طرف خانه راهنمایی کرد ،جایی که مادربیمارش دررختخواب افتاده بود .

دکتر شروع کرد به معاینه وتوانست با امپول وقرص تب اورا پایین بیاوردونجاتش دهد .اوتمام طول شب رابربالین زن ماند؛تا صبح که علائم بهبود دراودیده شد..

زن به سختی چشمانش را باز کرد وازدکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.

دکتربه اوگفت :"باید ازدخترت تشکرکنی .اگر اونبود حتما میمردی !"

مادر با تعجب گفت :"ولی دکتر دختر من سه سال است که ازدنیا رفته !"وبه عکس بالای تختش اشاره کرد .

پاهای دکتراز دیدن عکس روی دیوارسست شد. این همان دختر بود!فرشته ای کوچک وزیبا

 

 

 

 

 

 

برادر

تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر مادرش اصرار میکرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند.

پدرومادرمیترسیدن ، تامی هم مثل بیشتر بچه های چهارپنج ساله به برادرش حسودی کندوبه اواسیبیب برساند؛برای همین به اواجازه نمیدادند با نوزادتنها بماند .

اما دررفتار تامی هیچ نشانی ازحسادت دیده نمیشد،با نوزادمهربان بودواصرارش برای تنهاماندن با او روز به روز بیشتر میشد .

بالاخره پدر ومادرش به او اجازه دادند .

تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت ودر راپشت سرش بست .تامی کوچولوبه طرف برادر کوچکترش رفت ،صورتش را روی صورت اوگذاشت وبه ارامی گفت :"داداش کوچولو،به من بگو خدا چه شکلیه؟من کم کم از داره یادم میره !"

دو بیتی

دلم گرفته و بارانی است چشمانم                          بهار  آمده  افسوس  من   نمی دانم 

به دام آن مژه هایت چنان گرفتارم                       که هریکش بودش میله های زندانم

شعر من

 منتظر

چقدر  از  تب عشقت   بسوزد   این  جانم                  بسان  جنگل  آتش  گرفته   می مانم 

دوچشم خودبه درو دل به سینه می لرزد                  توکی رسی وبه درمیزنی نمی دانم 

محبت   تو  برایم  چو آب  در صحراست                  ولی   برای   کویرت   مثال  بارانم 

برای  محض رضای    خدا  بیا  پیشم                دلم گرفته و   بارانی است چشمانم 

تمام جرم من عشق تو هست   تو ای گل               به حکم خود بکشم یا رهان ززندانم 

به   لحظه ای  که   بمیرم   اگر  برم   باشی               چو روی  ماه توبینم به مرگ خندانم

اولین حرف

 سلام 

سلام 

سلام

گاهی وقتها آدم دلش بدجوری میگیره،یهو هرچی غصه تو دنیاست میریزه تو دلش کم میمونه آدم از غصه بترکه یا دق کنه.

بعضیا اینجور موقعها میزنن زیر گریه و اونقد گریه گریه می کنن تا دلشون وابشه.بعضیا هم از خونه بیرون میزنن و شروع به قدم زدن میکنن،حالا این قدم زنی همراه با یه بارون مشدی هم باشه که نورعلی نور میشه.بعضیا هم آهنگ گوش میدن یا شروع به نوشتن میکنن یا کتاب می خونن. بعضیا هم دو رکعت نماز می خونن تا دلشون وا بشه(فکر میکنم بهترین کاری باشه که آدم میتونه اینجور موقعها انجام بده)،بستگی به آدمش داره که چه جورحال و هوایی داشته باشه. مثلا خود بنده می شینم جلوی یه دیوار سفیدو بهش زل میزنم،گاهی وقتها تا یک ساعت یا حتی دو ساعت هم طول میکشه وهمینجوری خیره به دیوارم. بیخیال.

اما گاهی وقتها هم آدم دلش پر از شادی میشه؛می خواد همه رو بخندونه، با این واون شوخی میکنه، بالا و پایین میپره یا مثلا شروع به کتاب خوندن میکنه یا می نویسه.سربه سر این واون میذاره و از این جور کارا .

خلاصه میخواد این شادی رو با بقیه هم تقسیم کنه و به همه بفهمونه که شاده؛البته نباید از حدش بگذرونه.

غرض از گفتن اینا این بود که منم این وبلاگو زدم تا حرفهای دلمو توش بنویسم، حالا ممکنه یکی خوشش بیاد یکی نه. ایشالا شما هم کمک می کنین  تا یه وبلاگ خوب و همیشه شادی داشته  باشیم

دلاتون پر از شادی باشه و غصه هاتون رو به زوال.

منتظر نوشته های بعدی باشین.