می خواستم تا از برایش همسری باشم
در بین این یوارهایش من دری باشم
گفتم دلم در چشم زیبای تو زنجیر است
می خواهم آنجایی که آنرا می بری باشم
برگشت گفت آقا پسر قلب تورا بردند
اما گمانم نیست من آن دختری باشم
رفت و میان سایه های شهرمان گم شد
تا در میان چشم ها چشم تری باشم
انگار نصفی از وجودم را زمن دزدید
احساس می کردم که فرد بی سری باشم
دنبال او گشتم تمام سرزمین ها را
در چشم این مردم منم دربه دری باشم
از هرکه پرسیدم نشانش از نشانم گفت
گویا که او من گشته و من دیگری باشم
عاشق شدم تا نام خوش از من بجا ماند
با نام خود چون عاشقان در دفتری باشم
شعرش از خودم بود
در یافتیم حال خرابتان را...
اون دیواره؟یوارو میگما
خیلی زیبا بود نمیدونم کلماتش یه ذره امروزی و قدیمی قاطی نکردین؟
بازم میخونمش با دقت
خب فکر کردم اینجوری بهتر میشه.
وقتی داری شعر میگی یعنی دلت گرفته یعنی یاد گذشته ها کردی
بی خیال زندگی میگذره