دل نوشته های من

چترت را بردار... هوای دلم بارانیست.

دل نوشته های من

چترت را بردار... هوای دلم بارانیست.

تو کمان کشیده و در کمین             که زنی به تیرم ومن غمین 

همه ی غمم بود از همین              که  خدا  نکرده  خطا  کنی

داستان خیلی کوتاه


نامه به خدا 

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی

 

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

 

نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده..

بابی

 

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

 

نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

 

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت.. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

 

نامه شماره چهار

سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده!!!

 

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود! 

عاشقش بودم عاشقم نبود. 

وقتی عاشقم شد که دیر شده بود. 

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن: یکی بود یکی نبود! 

یکی بود یکی نبود، این داستان زندگی ماست. 

همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود... 

برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان‌، باهم بودن و باهم ساختن نمی گنجد؟ 

و برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. 

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، یکی بود ، دیگری هم بود...همه باهم بودند. 

وما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم. 

از دارایی، از آبرو، از هستی، انگار که بودنمان وابسته به نبود دیگریست. 

انگار که هیچ کس نمیداند، جز ما و هیچ کس نمی فهمد، جز ما. 

وخلاصه کلام اینکه؛ آنکس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن. 

و متاسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم. 

هنر «بودن یکی و نبودن دیگری»!!!