دل نوشته های من

چترت را بردار... هوای دلم بارانیست.

دل نوشته های من

چترت را بردار... هوای دلم بارانیست.

چند داستان باحال

فرشته

در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.دکتر گفت:"دررا شکستی !بیا تو ."

درباز شدودخترکوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود،به طرف دکتردوید:"اقای دکتر !مادرم !"ودرحالی که نفس نفس میزد،ادامه داد"التماس میکنم با من بیایید!مادرم خیلی مریض است ."

دکتر گفت :"بایدمادرت را اینجا بیاوری،من برای ویزیت به خانه ی کسی نمیروم."

دخترگفت:"ولی دکتر،من نمی توانم. اگر شما نیایید او میمیرد!"و اشک از چشمانش سرازیر شد.

دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه اوبرود.دختردکتررا به طرف خانه راهنمایی کرد ،جایی که مادربیمارش دررختخواب افتاده بود .

دکتر شروع کرد به معاینه وتوانست با امپول وقرص تب اورا پایین بیاوردونجاتش دهد .اوتمام طول شب رابربالین زن ماند؛تا صبح که علائم بهبود دراودیده شد..

زن به سختی چشمانش را باز کرد وازدکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.

دکتربه اوگفت :"باید ازدخترت تشکرکنی .اگر اونبود حتما میمردی !"

مادر با تعجب گفت :"ولی دکتر دختر من سه سال است که ازدنیا رفته !"وبه عکس بالای تختش اشاره کرد .

پاهای دکتراز دیدن عکس روی دیوارسست شد. این همان دختر بود!فرشته ای کوچک وزیبا

 

 

 

 

 

 

برادر

تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر مادرش اصرار میکرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند.

پدرومادرمیترسیدن ، تامی هم مثل بیشتر بچه های چهارپنج ساله به برادرش حسودی کندوبه اواسیبیب برساند؛برای همین به اواجازه نمیدادند با نوزادتنها بماند .

اما دررفتار تامی هیچ نشانی ازحسادت دیده نمیشد،با نوزادمهربان بودواصرارش برای تنهاماندن با او روز به روز بیشتر میشد .

بالاخره پدر ومادرش به او اجازه دادند .

تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت ودر راپشت سرش بست .تامی کوچولوبه طرف برادر کوچکترش رفت ،صورتش را روی صورت اوگذاشت وبه ارامی گفت :"داداش کوچولو،به من بگو خدا چه شکلیه؟من کم کم از داره یادم میره !"

نظرات 1 + ارسال نظر
tanha41 سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:20

بزن پست جدید رو

چشم
چند روز دستام خالی نبود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد