دل نوشته های من

چترت را بردار... هوای دلم بارانیست.

دل نوشته های من

چترت را بردار... هوای دلم بارانیست.

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود! 

عاشقش بودم عاشقم نبود. 

وقتی عاشقم شد که دیر شده بود. 

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن: یکی بود یکی نبود! 

یکی بود یکی نبود، این داستان زندگی ماست. 

همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود... 

برایم مبهم است که چرا در اذهان شرقی مان‌، باهم بودن و باهم ساختن نمی گنجد؟ 

و برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. 

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، یکی بود ، دیگری هم بود...همه باهم بودند. 

وما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم. 

از دارایی، از آبرو، از هستی، انگار که بودنمان وابسته به نبود دیگریست. 

انگار که هیچ کس نمیداند، جز ما و هیچ کس نمی فهمد، جز ما. 

وخلاصه کلام اینکه؛ آنکس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن. 

و متاسفانه این هنری است که آن را خوب آموخته ایم. 

هنر «بودن یکی و نبودن دیگری»!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد