تنهایی هایت را خریدارم به قیمت تمام دل خوشی هایم...
.
.
.
ولی افسوس که تو تنهایی هایت را فروخته ای و من نیز دیگر دل خوشی ندارم.
دوستت دارم حتی در آن زمان که به خاطر دستی دستم را رها می کنی تا در خویشتن غرق شوم.
سردرگم در تک تک چشم ها تورا جستجو می کنم و هر لحظه از تو دورتر می شوم.
من در دریای وجودت حبابی بیش نیستم که موجهای بی مهریت هر لحظه مرا به سوی ساحل پس میزند.
هنگام آمدنت پاییز می شوم تا روی برگهایم پا گذاری...