دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است :))

ماشین‌های شخصی که مسیر قم_تهران را می‌آیند، رسم‌ و رسومات خودشان را دارند. اول که می‌خواهی بین آن جمعیت راننده که دورت را گرفته‌اند، یکی را انتخاب کنی فکر میکنی رئیس‌جمهور شده‌ای یا یک سلبریتی معروف هستی؛ اما یکی دوبار که کرایه رفت توی پاچه‌ات می‌فهمی آن لحظه گوسفندی هستی که داری قربانی می‌شوی. تا می‌توانی باید چانه بزنی و گول آن جماعتی که مثل بادیگاردهای شخصی دورت حلقه زده‌اند را نخوری‌ جماعتی که هر کدام یک آپشن ویژه ارائه می‌کنند. یکی می‌گوید: من تاکسی‌ام، ماشینم امنیت داره. یکی می‌گوید: صندلی جلو خالیه. راحت‌تری. یکی دیگر داد می‌زند: فقط یک نفر میخوایم تا حرکت کنیم. آن یکی می‌گوید: تو ماشین من همه خانوم هستن. پدرم که همراهم باشد، من را با راننده‌ی آخر می‌فرستد و درحالیکه نفس عمیقی می‌کشد، به سمت خانه راه می‌افتد. اما وقت‌هایی که تنها هستم، سر قیمت چانه می‌زنم. امشب فهمیدم این کار را خوب یاد گرفته‌ام، درست نصف آن قیمتی که اول گفت، توافق کردیم تا سوار ماشین شدم.

حالا هم پایش را گذاشته روی گاز و تا می‌تواند فشار می‌دهد. نگاهی می‌اندازم به آن دایره‌ی سرعت رنگی پشت فرمان، عقربه‌ی قرمز تا ۱۸۰ می‌رود و برمی‌گردد عقب‌تر. یک آهنگ لری تند هم گذاشته و درست مثل مسابقه‌ی ماشین‌‌سواری یکی‌یکی ماشین‌های کناری را رد می‌کند و شهوت مرگ توی تن من جان می‌گیرد. دلم می‌خواهد بخوریم به پراید سفید کناری و ماشین بچرخد، بچرخد و بچرخد تا بخورد به گارد کنار جاده بعد یک تریلی رد شود و تمام. پرت شویم توی آن تاریکی دور بیابان. دلم میخواد جیغ بزنم، گریه کنم و چراغ‌های زرد کنار جاده را ببینم که دور سرم می‌چرخند‌. راننده پشت هم سیگار می‌کشد و درحالیکه دو دستی فرمان را گرفته، زل می‌زند به جاده و از کنار ماشین‌ها رد می‌شود. انگار وارد ماشین‌بازی‌های موبایلی شده و موقع سبقت گرفتن از هر ماشین چند سکه‌ی جدید می‌گیرد. من هم این لحظه را دوست دارم که آینه‌ی بغل ما با یک میلی متر فاصله از آینه‌ی ماشین کناری رد شد و هم نقطه‌ی مقابل این تجربه را. یعنی وقتی آهنگ بنان پخش شود، مردی با موهای جوگندمیِ کتابی یک دستی فرمان را بگیرد، دست دیگرش را لب پنجره بگذارد و درحالیکه با آهنگ زمزمه می‌کند، دل شب را بشکافد و با سرعت ایمنی حرکت کند. نمی‌دانم چرا اما تعادل مرا به وجد نمی‌آورد. انگار یا باید ته هیجان و سرعت باشی یا آرامش و صبر را انتخاب کنی تا بتوانی اسمش را بگذاری زندگی و خون توی رگ‌هات بدود. ایستادن در وسط یک طیف مرا یاد ماشینی می‌اندازد که بنزین تمام کرده. کنار جاده ایستاده و راننده‌اش ظرف پلاستیکی توی دست را به هر ماشینی که رد می‌شود نشان می‌دهد.

پ.ن: سرتان را درد آوردم...

ببینم لبخندت را :)

تا می‌آیم غرق شوم در خوشی‌های کوچک و ساده‌ای که با زور و زحمت توی این دو سال پیدایشان کرده‌ام، یک اتفاق عجیب‌وغریب نمی‌دانم از کدام جهنمی می‌رسد که همه چیز زهرمارم می‌شود. دو هفته پیش داشتم باور میکردم که بالاخره روزهای خوب رسیده‌اند. گریه‌ها و بی‌خوابی‌ها و خلاصه گودیِ چشم‌ها تمام شده‌اند و حالا وقت آن لبخند از تهِ دل است. فکر میکردم که دیگر بعد از دو سال توانستم دنیای کوچک و دوست‌داشتنیِ خودم را توی این شهر بسازم رسیده بودم به شادی بی‌دلیلِ خودم. دیگر اینطور نبودم که صبح از خواب بیدار شوم و به خودم بگویم:« چه مرگت است دختر؟ چرا بدون اینکه چیزی شده باشد سری که از روی بالشت برمی‌داری پر از مرگ است؟ » باانگیزه بیدار می‌شدم، صبحانه می‌خوردم و بعد روی پل هوایی توی راه دانشکده کیف میکردم از پرتوهای طایی خورشید که مستقیم میخورد توی چشمم. زندگی‌ام را اینجا ساخته بودم و گاه‌گاهی هم که طبق برنامه‌ام باید می‌رفتم خانه، به خودم می‌گفتم: «مثل یک لحظه زیر آب رفتن است. چشم‌هایت را می‌بندی، نفست را حبس میکنی و مطمئنی که با قطار ساعت 3 روز شنبه، می‌توانی سرت را از آب بیرون یاوری و هرچه هوا دور و برت هست، بکشی به ریه‌ها.»و می‌دانید؟ شاید عمر دلخوشی‌های شکستنی‌ام یکی‌دو هفته بود. جهان نتوانست شادی من را ببیند، مثل بمب، بدبختی ریخت روی سرم و دوباره من ماندم و تلاش‌های معصومانه‌ام برای روی هم چیدن تکه‌های کوچک شهر ویران‌شده‌ای به نام خوشبختی.

امروز روی نیمکت‌های پشت دانشکده با یکی از همکلاسی‌ها صحبت می‌کردم می‌گفت که دیشب بعد از خواندن داستان زجرآور ماهی سیاه کوچولو خیلی غمگین شده چون دلش برای آن ماهی سیاه کوچولو سوخته و حس کرده یک ضربۀ ناجور به قلب کوچک و گوگولی‌اش اصابت کرده و چند دقیقه بعد: جیرینگ. لب‌هایش را مثل بچه‌های دو ساله به حالت بغض ساختگی گرفت و بعد گفت: خیلی ناراحت شدم و ادای اشک ریختن را در آورد. همیشه متنفر بوده‌ام از تی‌تیش مامانی‌هایی که انقدر بی‌دغدغه و لوس بارآمده‌اند که یک شب تا صبح را به خاطر ماهی سیاه کوچکی که نمی‌دانم رفت توی آب و برنگشت نمی‌خوابند. آن وقت من هی می‌روم زیر آب، هی می‌آیم بالا و لبخند میزنم وکنار می‌آیم و دوام می‌آورم و می‌روم دانشکده و با همه خوش‌وبش می‌کنم.
نمی‌دانم بعضی آدم‌ها چه مرگشان است که بدون غم زنده نمی‌مانند هی می‌روند چنگ می‌اندازد به ناراحتی‌ها، ناراحتی‌های بی‌دلیل. شاید چون فکر میکنند رنج کشیدن یعنی اینکه بزرگ شده‌اند و آدم‌بزرگ‌های شیک روز و شب کارشان غصه خوردن است. آن وقت من این همه دست‌وپا می‌زنم برای یک خوشی کوچک، یک شادی بی‌دلیل که در نزده بیاید تو، من را بغل کند و بگوید:ببینم لبخندت را ...

پ.ن: خیلی تلاش کردم همدلی کنم؛ اما دستِ آخر به دوستی که مردن ماهی سیاه کوچولو دلش را به درد آورده بود، یک لبخندساختگی تحویل دادم و گفتم: به انگشت کوچک پای چپم :)

چای من سرد شده

توی کارگاه داستان‌نویسی، استاد «تپه‌هایی چون فیل‌های سفید» را برایمان خواند و تحلیل کرد. بعد از ما خواست درمورد یک رابطه بنویسیم. این بخشی از چیزهایی‌ست که من سر کلاس خواندم:

مرد همان سیگار همیشگی‌ را روشن کرد: مونتانا طلایی. فندک را جلوی صورت دختر گرفت. دختر با تعجب به آتش فندک خیره شد. مرد با لحن سردی پرسید: نمی‌کِشی؟ دختر دست برد سمت دو پاکت سیگاری که روی میزِ جلوی کاناپه بود. چشم‌هاش را بست و یکی را برداشت. چشم باز کرد. با ذوق کودکانه‌ای در صدایش گفت: «کاوالو بلوبری! مزۀ آدامس خرسی میده.» مرد پوزخندی تحویل داد و همانطور که خیره بود به سقف، یک کام عمیق از سیگارش گرفت. دست برد به لیوان چای پررنگش. چهار حبه قند از قنددان برداشت و کنار لیوان گذاشت. «هنوز داغه! تو چجوری چای‌ت رو انقدر سریع خوردی؟» دختر با صدای نازکش خندۀ پرشیطنتی تحویل داد :«اتفاقا سرد شده بود. تو خیلی سوسولی!» و درحالیکه که به نم‌نمِ بارانِ پشت پنجره گوش میداد، دست برد سمت موهای پرکلاغیِ رنگ‌شدۀ مرد. مرد سرش را عقب کشید. خیره مانده بود به لیوانِ نیم‌خوردۀ چای روی میز، یک کام عمیق از سیگارش گرفت. دختر دستش را عقب کشید. صاف نشست. پای راستش را روی پای چپ انداخت. داشت سعی میکرد ران پایش مشخص باشد، دامن را کمی جابه‌جا کرد. مرد بی‌توجه به آن تغییرات مهم، شکمش را جلو انداخته بود و همۀ حواسش به انگشت اشاره‌اش بود که با احتیاط در لیوان بزرگ چای فرو می‌رفت تا ببیند چایش سرد شده یا نه. دستش را سریع بیرون کشید و توی دهنش گذاشت. خاکسترِ سیگارِ توی دستش ریخت روی مبل، با عجله بلند شد. دست کشید روی مبل، خاکستر بیشتر پخش شد. فوت کرد، خاکستر رفت توی چشمش. نشست سر جایش . ناشیانه سعی کرد همزمان که کامی از سیگارش می‌گیرد، با دست دیگر چیز نامعلومی را از چشمش در بیاورد. دختر که تمام مدت مشغولِ دست‌بند ستاره‌ای‌اش بود و زیر چشمی مرد را می‌پایید، سیگار را نیمه‌کاره خاموش کرد، روی صورت مرد خم شد و توی چشمش فوت کرد. چند ثانیه خیره ماند به چروک‌های ریزِ کنار چشمِ مرد. مرد انگار به هدفش رسیده باشد، گفت: «خوبه!» و سرش را عقب کشید. آخرین کام را از سیگار همیشگی‌اش گرفت و با احتیاط لیوان چای را از روی میز برداشت و به دهانش نزدیک کرد. دختر پای راستش را روی پای چپ انداخت. دهانش را از هوا پر کرد، خواست چیزی بگوید. یادش آمد دیشب با همان شور و شوق همیشگی که مردمک چشم‌هاش را گردتر و مشکی‌تر جلوه میداد، دست‌هاش را باز کرده بود که دور گردن مرد حلقه کند. مرد خودش را عقب کشیده بود و در حالیکه خاکستر سیگارش را می‌تکاند، گفته بود:« بذار سیگارمو بکشم دیگه...» دختر حرفش را قورت داد، دستی لای موهای خودش کشید. اصلا یادش رفت چه میخواسته بگوید. سر چرخاند سمت پنجرۀ پشت سر که نم‌نم باران می‌خورد به شیشه‌هاش. خواست بلند شود، ازدر بیرون بپرد و مثل تمام پیچک‌های باغچه زیر باران خیس شود. دست سردی روی ران پایش حس کرد. بی‌ هیچ گرما و فشاری. صدای گرفته‌ای گفت:« باز نرو بیرون. مثل دیشب سردرد می‌گیری.» یاد سردردِ عصبیِ دیشبش افتاد . نشست روی کاناپه، پشت به پنجره. اصلا یادش رفت میخواسته کجا برود. با اکراه دست برد سمت دو پاکتِ سیگارِ روی میز. یکی را برداشت. این بار مونتانا طلایی.

پ.ن: وقتی داستانم را خواندم، استاد به چشم‌های غمگینم نگاه کرد و آه کشید. گفت: «ویرایشش کن! طوری که هیچ کس نتواند به آن مرد حق بدهد.» تا اخر کلاس هم دو دقیقه یکبار برمی‌گشت نگاهم می‌کرد و می‌گفت: «امان از این مردها...»

لاک‌پشت بااحساس

توی این مدت انقدر آدم‌ها توی تهران فرسوده‌ام کردند که آخر هفته دو تا پا داشتم، دو پای دیگر هم قرض کردم و برگشتم خانه. حالا که دیگر استراحتم تمام شده و دارم برمی‌گردم، یادم آمد دو سال پیش، از خانه پناه برده بودم به تهران و حالا..‌. درست است که حسابی بی‌پناه شده‌ام و سیلی واقعیت دارد چپ‌وراست میخورد توی صورتم؛ اما انگار بالاخره یاد گرفته‌ام که خانه‌ی آدم اینجاست. همین جا در قفسه‌ی سینه‌اش. تا وقتی خودت را داری، هرجا که بروی توی خانه هستی. من یاد گرفته‌ام که خانه‌ام را مثل لاک‌پشت‌ها توی تن خودم نگه دارم. هروقت حالم بد بود، چشم‌هام را ببندم و سرم را ببرم توی لاک خودم. هرجا هم که بیشتر خوش بگذرد می‌روم. حتی اگر بیابان باشد، اصلا طویله باشد...

وقتی به خانه برگشتم، یک چیز مهم دیگر را هم فهمیدم. باارزش‌ترین چیزی که بعد از رفتن از آن خانه دوبار به دستش آورده بودم، شادی کوچکم بود. من از همه‌ی آدم‌های آن خانه شادتر بودم. با اینکه با هم‌اتاقی‌هایم دعوا کرده بودم، با اینکه توی این دوسال گندی نبوده که نزده باشم به زندگی‌ام، با اینکه تا دلتان بخواهد دوره‌های افسردگی را پشت سر گذاشته‌ام؛ اما باور کنید آن جا فهمیدم من درست مثل فرشته شادی و سرخوشی بی‌دلیلی پیدا کرده‌ام که هیچ کدام از آدم‌های آن خانه ندارندش. همه در افسردگی خاموشی زندگی خودشان را ساخته‌اند و منتظر یک فرصت‌اند که از آن خانه جیم‌ شوند.

فقط من و فرشته بودیم که سه روز تمام باهم خواندیم: قدوبالای تو رعنا رو بنازم... و همراهش چرخیدیم و رقصیدیم. فقط من و فرشته وقتی میخواستیم سر سفره بیاییم، بشکن می‌زدیم و می‌دویدیم. انگار باقی آدم‌های خاکستری، در حاشیه‌ی یک عکس رنگی، بی‌دلیل توی کادر افتاده‌اند. باقی آدم‌ها بی‌میل به غذا، بی‌میل به مفهوم مزخرفی به اسم خانواده و حتی بی‌میل به خودشان، چند قاشق غذا می‌خوردند و می‌رفتند. وقتی می‌خواستم خداحافظی کنم، با فرشته دست‌ هم را گرفته بودیم و درحالیکه تانگو می‌رقصیدیم، برایش خواندم: دختری داریم شاه نداره، صورتی داره ماه نداره... مادرم از پشت سر چشمک میزد که بیا برویم. انگار میخواست بگوید: "زودتر گورت را گم کن، داری تربیت دینی‌ام را بی‌فایده میکنی. داری خانه‌ی آرام و بی‌صدایم را به هم می‌ریزی. داری مجسمه‌های درون گرا و خجالتی که ساخته‌ام را می‌شکنی. برگرد همان جا که بودی. توی خانه‌ی من هیچ صدای بلندی نمی‌آید. حتی قه‌قهِ خنده، حتی هق‌هقِ گریه. من احساس را توی خانه‌ام کشته‌ام، همان‌طور که توی وجود خودم."

پ.ن: خدا به خیر بگذراند خوابگاه‌ را...

غربت با طعم نارنگی...

روزی که فهمیدم دانشگاهی در تهران قبول شده‌ام و قرار است از شهر خودم کَنده شوم بروم در یک شهر جدید زندگی کنم، اول نگران شدم. خوب یادم است، از اینکه خانواده‌ام کنارم نباشند نمی‌ترسیدم. نگران محیط جدید بودم، آدم‌های جدید، یک فصل جدید توی زندگی‌ام. آن موقع تا دو سال اصلا نفهمیدم غربت یعنی چه. انگار هنوز این فضا، این شهر و آدم‌هایش برایم جدید بودند، هنوز میشد دل خوش کرد به جذابیت‌های محیط جدیدی که خیلی با فضای خشک و بی‌رنگ خانواده فرق داشت. کم‌کم اما جزئی از این فضا شده‌ام، به رنگ‌ها و رهایی‌هایش عادت کرده‌ام و حالا می‌توانم وقتی توی مترو بین جمعیت بوی عرق و ادکلن را همزمان تا مغز سرم حس می‌کنم، احساس غربت کنم. حالا دیگر درحالیکه نفس‌های نعناعیِ خانم کناری توی صورتم می‌خورد، دلم یکهو خالی می‌شود. یکهو می‌فهمم اگر همین حالا، همین حالا بیوفتم کف راهروی مترو و نفسِ آخرم را بکشم، هیچ کس توی این شهر حتی یک لحظه هم کنار جنازه‌ام توقف نمی‌کند. خانواده‌ام شاید چند هفته بعد جنازه‌ام را توی پزشکی قانونی شناسایی کنند و بعد با خودشان فکر کنند: این بچه که توی خانه نبود، این بچه که دو سال است برای ما مُرده، حالا هم وقتی خاک ریختیم روی صورتش خیال می‌کنیم فرستاده‌ایم برود تهران بماند و برنگردد، هیچ وقت برنگردد.

غربت برای آدم خیلی فایده‌ها دارد. مثلا یادش می‌دهد چطور دست بیاندازد به آدم‌های غریبه‌ی جدید که زنده بماند، که حس نکند بی‌کس‌وکار است. بعد هم یاد می‌دهد وقتی آن دوست‌ها له‌ولورده‌اش کردند، چطور یکی‌یکی انگشت‌هایش را از آن‌ها بکند و بگذارد همراه گردباد روزها بروند و گم شوند. بمیرند.

غربت حتی به آدم یاد می‌دهد که باید همیشه یک دوستی که آدم نیست برای خودش دست‌وپا کند. من گیاه کوچکی از نگهبانی خوابگاه دزدیده‌ام که "نارنگی" صدایش می‌زنم. نارنگی تنها کسی‌ بود که امروز داشتم، ته مانده‌ی لیوان آب کنار تخت را روی خاک های خشک گلدان کوچکش پاشیدم، برای خودم یک لیوان چای ریختم و رفتم کنارش نشستم به صحبت‌. برایش گفتم که یک جایی خوانده‌ام:" اگر دردی داری، برو برای ابرها بگو، برای درخت‌ها، گربه‌ها. درد را مگر می‌شود با آدم‌ در میان گذاشت؟" بعد برای برگ‌های گوشتی و کوچکِ قاشقی‌اش که باز شده بودند به سمت آسمانِ یک شعر از مولانا خواندم: "این درختانند همچون خاکیان دست‌ها برکرده‌اند از خاکدان/ با زبان سبز و با دست دراز از ضمیر خاک می‌گویند راز" و از او خواستم وسط نیایش‌های شبانه‌روزی‌اش برایم دعا کند. هر دعایی که خودش دوست دارد. آخر سر هم انگشت‌ اشاره‌ام را روی جوانه‌های کوچک و سبزش کشیدم و زمزمه کردم که از آدم بودن خسته‌ام، دلم می‌خواست کاکتوس ریزه‌میزه‌ی برگ قاشقیِ دختری بودم که به جز من به هیچ کس اعتماد ندارد. به هیچ کس...

مادری در مزرعه

روبروی زمین‌بازی بچه‌ها نشسته‌ام. به نظرم خوشبخت‌ترین زن دنیا همان خانمی‌ست که پایین سرسره نشسته، دست‌ هاش را باز کرده و منتظر پسر پنج_شش‌ساله‌اش است که از آن بالا سُر بخورد توی بغلش تا هردو قاه‌قاه بخندند. حتی خوشبخت‌ترین مرد جهان هم همین آقای جوگندمیِ مسن بود که با پسربچه‌ی موطلایی توی بغلش همین حالا از جلوی من رد شد و اجازه داد من هم سهم خودم را از خوشبختی بردارم. برای پسر بچه دست تکان دادم و بوس فرستادم. بچه لب‌های کوچک و صورتی‌اش را جمع کرد و درحالیکه لپ‌هایش بیشتر به چشم می‌آمدند، سعی کرد صدایی شبیه بوس در بیاورد.

حتی خوشبخت‌ترین پیرزن‌های این دنیا هم پشت سر من نشسته‌اند. با وسایل ورزشی وَر می‌روند و درمورد عروس‌شان حرف می‌زنند که آشپزی بلد نیست و فقط به قِر‌وفرش می‌رسد. زنی با موهای سفید و دامن قرمز از انتهای پارک می‌آید با تک‌تک‌شان خوش‌و بش می‌کند و وقتی از او می‌پرسند چطوری؟ ناخن‌های صورتی‌اش را لای موهاش می‌کشد و با خنده‌های دلبرانه‌ای می گوید: خداروشکر، زنده‌ایم هنوز. و من به این فکر می‌کنم که آیا من هم زنده هستم؟ من که سیگارم را بین ناخن‌های جویده‌ام گرفته‌ام و کام می‌گیرم که بغضم نترکد، من هم زنده‌ام؟

می‌دانید آخرین پلن من برای زندگی چیست؟ یعنی اگر هیچ کدام از تلاش‌هایم نتیجه ندهند، اگر از همه‌جا کم بیاورم، اگر همه‌ی امیدهایم ناامید شوند، من برای خودم یک نقشه‌ی خوب دارم: می‌روم توی یک روستای سرسبز، با مردی چشم‌آبی به نام حسین ازدواج می‌کنم و یک‌عالمه بچه می‌آورم و می‌گذارم اسم‌ بچه‌های قد‌ونیم‌قدم را شوهرم انتخاب کند. از صبح که بیدار می‌شوم، دامن گلدار می‌پوشم، موهای حنازده‌ام را شانه می‌کنم و می‌روم پیِ پختن نان، بعد شیر گاوها را می‌دوشم، به شمعدانی‌های لب پنجره آب میدهم، سفره‌ی صبحانه را پهن می‌کنم و همانطور که دهان کوچک پسر موطلایی‌ام نوک سینه‌هام را می‌خراشد، باقی بچه‌ها را راهی مدرسه می‌کنم. آن وقت خیلی خوشبختم. خیلی. حتی وقتی باید موهای خرمایی دخترم را از لای مشت پسر سِرتِقم بکشم بیرون، حتی وقتی گاوهایم سر زا می‌میرند، نان‌هایم توی تنور می‌سوزند یا شوهرم با ابروهای پر غرور روستایی‌اش اخم میکند و اوقات‌تلخی راه می‌اندازد، من باز هم خوشبختم. خوشبختم که همه چیز را از یاد برده‌ام، موهام را پشت سرم بافته‌ام و دیگر هیچ‌وقت یادم نمی‌آید که روزی رفته‌ام توی یک پارک روی نیمکت غمگینی نشسته‌ام و خوشبختی مردم را دید زده‌ام.

آن وقت قول می‌دهم، قول میدهم آنقدر وسط خستگی‌های شیرینم بلند بخندم که بچه‌ها و گلدان‌ها و گاوها و حتی دیوارهای خانه‌ام شادی را یاد بگیرند. آخرین راه فرارم این است که بروم با دست‌های حنا گذاشته دنیای شاد و کوچک و سرسبز خودم را بسازم و همه چیز از یادم برود. همه چیز.

جنگل پرتقال

تابه‌حال دلتان خواسته بروید توی یک فیلم زندگی‌ کنید؟ «جنگل پرتقال» برای من از آن دست فیلم‌ها بود. انقدر حال‌وهوای خوبی داشت، انقدر حتی رنج کشیدنِ شخصیت‌هایش دلچسب و بامزه بود که دلم خواست زندگی‌ام را بردارم، بروم بنشینم وسط آن فیلم تا همه چیز دوست‌داشتنی و قابل تحمل شود. فکر کنید یک جایی توی این دنیا هست که آدم‌هایش حتی وقتی شکست‌خورده و کلافه‌اند، به آهنگ‌های ویگن گوش می‌دهند. آدم‌های خوشبختی که توی دانشگاهی نزدیک دریا ادبیات نمایشی خوانده‌اند، عاشق تئاتر بوده‌اند و نام خانوادگی‌شان «بهاریان» است؛ تازه اسم مستعار هم دارند: سهراب!
فکر کنید یک جایی توی این دنیا هست که مردمش توی تپق‌های کلامی‌شان می‌گویند:« ما یک جنگل پرتقال داریم!»، وقتی عاشق کسی می‌شوند برایش یک جعبه پرتقال می‌برند و توی باغ نارنجی و سبزِ پرتقال صفحۀ آهنگی از ویگن را در جعبه‌ای با روبان نارنجی هدیه می‌گیرند. جنگل پرتقال دقیقا همان جای دور توی این دنیا بود. جایی که یک نفر می‌توانست مست کند، یک کلاه خلبانی بگذارد روی سرش و در شبی تاریک کنار ساحل دریا پدراز بکشد تا همۀ استباه‌ها و حسرت‌های گذشته‌اش را فراموش کند. جایی که آدم‌ها در آن خیلی راحت خودشان را به فراموشی می‌زنند و اجازه می‌دهند کسی که بدترین ضربه‌ها را بهشان زده، با حماقت کودکانه‌ای برایشان دروغ‌های قشنگ از گذشته ببافد. جایی که آدم‌ها وقتی می‌خواهند کسی که بدترین آسیب‌ها را بهشان زده از خانه‌شان پرت کنند بیرون، «کچل» صدایش می‌زنند. همین‌قدر شیرین، همین‌قدر ساده.
جنگل پرتقال جایی‌ست که اگر هر کدام از ما می‌توانستیم توی آن زندگی کنیم، خیلی زودتر موهای کم‌پشت‌مان را با تیغ می‌زدیم و می‌پذیرفتیم که هرچه نخ رویا رِشته بودیم، پنبه شده و حالا باید فکری به حال نزارمان بکنیم، سنگ‌ها را از وسط جاده برداریم و از همان راهی که دوستش داریم برویم.

از آن فیلم‌هایی بود که اصلا نفهمیدم چطور تمام شد، همۀ مدت سوار یک پاترول قدیمی بودم و در هوای ابری و بارانی به سمت شمال می‌راندم، درحالیکه ویگن می‌خواند: «دیگر ای آسمان آبی! خسته ام زین جست‌وجو ها، یاد من کن هرکجا دیدی آن عروس آرزو را.»

پ.ن: برای اولین بار توی عمرم خدا را شکر کردم که توی دانشگاه از این دست حواشی نداشته‌ام. مثل مریم مقدس سرم را پایین انداخته‌ام، رفته‌ام سر کلاس و برگشته‌ام. این خودش دستاورد خوبی است :)

بخشش از بزرگان است!

چرا همه از خدا می‌خواهند ببخشدشان؟ چرا هیچ‌کس وسط این جماعت مجلس‌گرم‌کن نعره نمی‌زند: "خدا! خدا! من بخشیدمت. بخشیدمت که آوردی‌ام وسط جهنم دنیا، که هرچه بلا دلت خواست سرم آوردی، که نشستی از آن بالا آتش گرفتنم را نگاه کردی که دست دراز نکردی مرا مثل ابراهیم بکشی بیرون از آن آتش‌ها." چرا هیچ کس وسط این صدای هق‌هق گریه نمی‌فهمد ما گناهی نکرده‌ایم، ما گیر افتاده‌ایم وسط باتلاق، ما فقط داریم دست‌وپا می‌زنیم؟ نکند آن مردی که دارد مثل بچه‌ها گریه می‌کند، دلش برای خدا سوخته؟ یا برای خودش که تنها افتاده وسط این جنگ نابرابر و تازه گناهکار و اهل جهنم هم هست.
من می‌خواهم امشب خدا را ببخشم. خیلی از ما هیچ‌وقت دلمان را با او صاف نمی‌کنیم. کینه داریم از او که دستمان را ول کرده مثل کودکی وسط شلوغی بازار و از همان دور ها ایستاده و نگاهمان کرده. ما خدا را نمی‌بخشیم و با همان کینه‌های قدیمی باز وقت بدبختی‌ها که دیگر چاره‌ای نداریم، دور و برمان را نگاه می‌کنیم و با اکراه راه می‌افتیم سمت آغوشش. بیخود نیست دعایمان هیچ وقت مستجاب نمی‌شود، کینه داریم، ایمان نداریم.
امشب قبل از اینکه زاری کنید، زمین و آسمان را به هم بدوزید که خدا توبه‌تان را بپذیرد، با خودتان خلوت کنید و تلاش کنید که اول خدا را ببخشید و بعد خودتان را، بابت هر اشتباهی که مرتکب شده‌اید، هر گندی که زده‌اید. اول به خدا حق بدهید بابت رها کردن‌تان در سخت‌ترین روزها و بعد به خودتان بابت چنگ انداختن به هرچیزی وسط کثافت آن روزها.
بیایید این شب‌ها خودمان را ببخشیم، آدم‌ها را ببخشیم، خدا را ببخشیم، کمتر فریاد بزنیم و زیر بلندگو ننشینیم...

پ.ن: خدای بخشاینده! ما بخشیدن را یاد گرفتیم، حالا دیگر لایق‌ بخشایشیم... :)

خستگیِ جان‌کاهِ من

امشب بعد از چندین روز بی‌خوابی، بدون اینکه عذاب بکشم و ساعت‌ها از این پهلو به آن پهلو بچرخم، بعد از افطار یک گوشه‌ی اتاق دراز کشیدم و نمی‌دانم چه شد که خواب من را با خودش برد، خوابیدم و خوابِ روزهای خوب را دیدم. روزهایی که هیچ‌وقت نیامده بودند، قبل از این خواب می‌دیدم ایستاده‌ام جلوی آینه و زل می‌زنم به ابروهایم که ریخته‌اند، یا خواب می‌دیدم کسی از پشت توی قلبم خنجر فرو می‌کند و هم آنکه خنجر می‌زند من هستم، هم آنکه کشته می‌شود، هم آنکه همه چیز را تماشا می‌کند.

امشب اما خبری از آن کابوس‌ها نبود‌. معلق بودم در فضای تاریک گرمی که تمامی نداشت. مادرم آمد صدایم بزند، دست گذاشت روی شانه‌ام. تکانم داد. انگار واقعا مرده بودم، احساسش کردم مرگ را که مثل پارچه‌ی مشکی زخیمی افتاده بود روی همه‌ی تنم. آرزو کردم همین‌طور که چشم‌هایم بسته هستند، بمیرم و بتوانم همه چیز را از بالا ببینم. ببینم که زنی، شانه‌های ظریف و کم‌رمق دختر غمگین مچاله‌شده در خود را تکان می‌دهد، دختر بیدار نمی‌شود، زن باز هم صدایش می‌زند، شانه‌ها زیر دستش می‌لرزند، بی‌حس‌اند و ضعیف. انگار دختر مرده باشد. فکر نکنید زن قرار است جیغ بزند یا با نگرانی سر بگذارد روی قلب دختر و ضربان قلبش را گوش بدهد، زن قرار است چراغ‌ها را خاموش کند و در سکوت شرم‌آوری از اتاق بزند بیرون.

امروز بعد از مدت‌ها آنطور که آرزویش را داشتم خوابیدم. خوابیدم و هنوز از همه چیز خسته‌ام. هنوز دلم می‌خواهد دست کنم ته حلقم و هر چه هستم را بالا بیاورم، از این دعاهایی که مردم می‌خوانند هم دیگر خسته شده‌ام، از صدای مردی که یک ساعت است باسماجت دارد خدا را التماس می‌کند او را از آتش جهنم نجات بدهد، متنفرم. هرچه امید داشته‌ام ناامید شده، کاش جایی را داشتم که بروم و برای همیشه گورم را گم کنم. کِی می‌خواهم به نفرت‌انگیز بودنِ این زندگی عادت کنم؟ کِی می‌خواهم هر چه هست را بپذیرم و انقدر دست‌وپا نزنم؟ چرا نمی‌توانم مثل مادرم بی‌خیال و بی‌تفاوت باشم؟ پس کِی می‌خواهم دخترِ خوبی شوم؟ خسته‌ام...

هرس

«هرس» را آورده بودم توی تعطیلات بخوانم. دیشب باز خوابم نبرد. گفتم دو صفحه بخوانم پلکم سنگین شود. تا همین حالا من را با خودشان کشاندند. آن زن‌ها... آن زن‌های سیاه‌پوشِ قدبلند. آن زن‌هایی که غصه شبیه‌شان کرده به نخل‌ها، نخل‌های مردۀ بی‌سر. هنوز هم دارم اشک می‌ریزم برای آن زن‌ها. زن‌هایی که کیلومترها از شهر دور می‌شوند، می‌روند توی دل یک جزیرۀ ویران، دردهای مشترک‌شان را پیدا میکنند و دور هم برای غصه‌هایشان زندگی میکنند. باور کنید زن‌ها اصلا آمده‌اند که زندگی ببخشند. زن‌ها زندگی می‌بخشند حتی اگر خودشان را رد پنج انگشت خونی روی دیوار بکشد. روح زن‌ها می‌میرد وقتی جهان اطرافشان رنگ مرگ بگیرد؛ اما به من اعتماد کنید! اگر یک روزی خواستید آن جهان نیم‌سوخته که شبیه اسکلت‌های مرده‌ای از خاک بیرون آمده است، دوباره زنده شود باید دست ببرید به دامن سیاه و بلند زن‌ها. همان‌هایی که مرده بودند. همان‌هایی که دنیای مردانۀ خودتان کشته بودشان. زن‌ها را هرقدر هم که بکُشید، هر قدر که آوار خانۀشان را نشان دهید و مجبورشان کنید با خون سرانگشت‌هایشان دیوار بین پذیرایی و آشپرخانه را بکِشند، باز هم می‌روند برای خودشان خانه‌ای می‌سازند در جزیره‌ای بکر، دور از دنیای جنگ‌زدۀ شما، خانه‌ای که پرده‌های سفید گلدوزی شده دارد و از در و دیوارش سبزیِ گیاه بالا می‌رود،خانه‌ای که بوی تمیزی می‌دهد، بوی زن.

راستش... من هم باید بروم پیش آن‌ها. میخواهم بروم برای بچه‌هایم گریه کنم. همۀ بچه‌هایی که در جنگ پریده‌اند توی بغلم و خون غلیظ‌شان مشتم را پر کرده. من باید بروم پیش آن‌ها. کنارشان عزاداری کنم. برای همۀ بچه‌های ندیده‌ام که هر روز قربانی یک جنگ می‌شوند. میخواهم بروم برای خانه‌های ویران‌شد‌ام گریه کنم. خانه‌های ویرانم که روی تمام اسباب‌واثاثیه‌شان را پوشانده بودم تا خاک نگیرد. باور کنید من هزارهزار خانه دارم سرتاسر این دنیا و هر روز در بیرحمیِ خونینِ جنگی، تک‌تک‌شان ویران می‌شوند. من زنم، مرگ را زیر پوستم احساس میکنم. همامنطور که زندگی را.

پ.ن: دوباره می‌خوانمش، دوباره...