دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است :))
ماشینهای شخصی که مسیر قم_تهران را میآیند، رسم و رسومات خودشان را دارند. اول که میخواهی بین آن جمعیت راننده که دورت را گرفتهاند، یکی را انتخاب کنی فکر میکنی رئیسجمهور شدهای یا یک سلبریتی معروف هستی؛ اما یکی دوبار که کرایه رفت توی پاچهات میفهمی آن لحظه گوسفندی هستی که داری قربانی میشوی. تا میتوانی باید چانه بزنی و گول آن جماعتی که مثل بادیگاردهای شخصی دورت حلقه زدهاند را نخوری جماعتی که هر کدام یک آپشن ویژه ارائه میکنند. یکی میگوید: من تاکسیام، ماشینم امنیت داره. یکی میگوید: صندلی جلو خالیه. راحتتری. یکی دیگر داد میزند: فقط یک نفر میخوایم تا حرکت کنیم. آن یکی میگوید: تو ماشین من همه خانوم هستن. پدرم که همراهم باشد، من را با رانندهی آخر میفرستد و درحالیکه نفس عمیقی میکشد، به سمت خانه راه میافتد. اما وقتهایی که تنها هستم، سر قیمت چانه میزنم. امشب فهمیدم این کار را خوب یاد گرفتهام، درست نصف آن قیمتی که اول گفت، توافق کردیم تا سوار ماشین شدم.
حالا هم پایش را گذاشته روی گاز و تا میتواند فشار میدهد. نگاهی میاندازم به آن دایرهی سرعت رنگی پشت فرمان، عقربهی قرمز تا ۱۸۰ میرود و برمیگردد عقبتر. یک آهنگ لری تند هم گذاشته و درست مثل مسابقهی ماشینسواری یکییکی ماشینهای کناری را رد میکند و شهوت مرگ توی تن من جان میگیرد. دلم میخواهد بخوریم به پراید سفید کناری و ماشین بچرخد، بچرخد و بچرخد تا بخورد به گارد کنار جاده بعد یک تریلی رد شود و تمام. پرت شویم توی آن تاریکی دور بیابان. دلم میخواد جیغ بزنم، گریه کنم و چراغهای زرد کنار جاده را ببینم که دور سرم میچرخند. راننده پشت هم سیگار میکشد و درحالیکه دو دستی فرمان را گرفته، زل میزند به جاده و از کنار ماشینها رد میشود. انگار وارد ماشینبازیهای موبایلی شده و موقع سبقت گرفتن از هر ماشین چند سکهی جدید میگیرد. من هم این لحظه را دوست دارم که آینهی بغل ما با یک میلی متر فاصله از آینهی ماشین کناری رد شد و هم نقطهی مقابل این تجربه را. یعنی وقتی آهنگ بنان پخش شود، مردی با موهای جوگندمیِ کتابی یک دستی فرمان را بگیرد، دست دیگرش را لب پنجره بگذارد و درحالیکه با آهنگ زمزمه میکند، دل شب را بشکافد و با سرعت ایمنی حرکت کند. نمیدانم چرا اما تعادل مرا به وجد نمیآورد. انگار یا باید ته هیجان و سرعت باشی یا آرامش و صبر را انتخاب کنی تا بتوانی اسمش را بگذاری زندگی و خون توی رگهات بدود. ایستادن در وسط یک طیف مرا یاد ماشینی میاندازد که بنزین تمام کرده. کنار جاده ایستاده و رانندهاش ظرف پلاستیکی توی دست را به هر ماشینی که رد میشود نشان میدهد.
پ.ن: سرتان را درد آوردم...