من هيچ وقت آدم اين كارها نبودهام
تب دارم، انگار گذاشتنم توي تنور آجر پزي....
چه قدر اين تنور گرم است، دارم گر مي گيرم....نجواي آرام كسي مي آيد، سارا باز هم با يكي از چندين بوي فرندش، كل كل مي كند....من آدم اين كارها نبودم، حتي امتحان هم كردم، نه.باور كني يا نكني مهم نيست، مهم اين است كه من از اين كارها نمي كنم....قضيه اين است كه امتحان كردم و اما چيزي نصيبم نشد مگر احساس حماقت شديدي كه مي كردم، مگر آن احساس عذاب وجدان، كه چيزي را از مامان پنهان مي كنم و من كه آدم پنهان كاري نبودم....هيچ وقت، نه آن وقت ها كه از دبيرستان فرار مي كرديم و نه آن وقتی که عاشق شدم. مامان بايد بداند، اين حق اوست كه بداند دخترش چه مي كند، آن هم دختري كه با وجود 23 سال سن هنوز نمي داند دوست چه کسی است و دشمن چه کسی....
تب دارم، خورشيد نورش را پهن كرده توي اتاقم....سايه ی آدمي از روي ديوار رد مي شود و دور مي شود، دور....
به هيچ كس نمي شود اعتماد كرد، نه به بهترين دوستت، نه به بهترين همبازيت....ديگر عادت كردهام....زود وابسته مي شوم، اما از ياد نمي برم....و اين به وحشتم مي اندازد....بايد كسي اين بياعتمادي را در درونم بخشكاند، اما مي بيني كه هر روز كسي پيدا مي شود كه تقويت كند اين اعتماد نداشتن را و اين نديد گرفتن آدم ها را....چه قدر بد شده ام این روزها، نبايد اين طور آدم ها را نديد بگيرم، همين آدم هايي كه تا ديروز جانم برايشان مي رفت....تقصير من نيست هيچ كدام از اين اتفاقات و حوادث....خدا كه شاهد است، حتي اگر هيچ كس اين حق را به من ندهد....
تب دارم، شب است....صدايی می گوید ( از ديروز دارد چرت و پرت مي گويد طفلک! )....فلز سردي مينشيند روي سينهام....اگر صدايم در مي آمد مي گفتم اسم اين چرت و پرت ها، هذيان است.
آدم بدي شده ام....قبل از اين كه خط بخورم، خط مي زنم....قانون احمقانهاي ست اما يكي از قوانين من است....قبل از اين كه نديدم بگيرند، نديد مي گيرمشان... قبل از اين كه له كنندم، له مي کنمشان....بدم....اين حرف تازه اي نيست كه....
من آدم اين زندگي نيستم، اصلا آدم اين دنيا نيستم انگار....هزار بار تلاش كردهام بشوم يكي از خودشان و نمي شوم....به خدا خواستهام اين لجبازي را بگذارم توي پستوخانه ی ذهنم و آدم بشوم، يك آدم واقعي....خواستهام دلم را و قلبم را و تفكرات و اعتقاداتم را بتكانم و از نو بسازم خودم را....هر كس نداند خدا كه مي داند، من خواستهام و نشدهام....باز بگو تقصير خودم است....من و خدا كه مي دانيم تقصير من نيست....
دارم تكه پارههاي خاطراتم را پرت مي كنم بيرون، تمام خاطراتي كه هنوز هم با شنيدن يك آهنگ، هجوم مي آورند به سرم و باعث مي شوند يك آهنگ را آن قدر بشنوم كه تمام آن خاطرات را به ياد بياورم. نبايد اين قدر ضعيف باشم، نبايد بگذارم اين خاطرات از پا درم آرد....بايد يقين بدانم كه " او " ديگر مرا به ياد ندارند....نياز ما به هم حبابي ست كه مدت ها قبل تركيده است.... ديگر نبايد براي اين ديوارهاي فرو ريخته غصه خورد.... من كه آدم بازگشت نيستم، هيچ وقت نبوده ام....آدم هاي ديگر باز مي گردند، مي سازند، مثل قديم ها مي شوند، اما من كه مثل آن بقيه نيستم....من هر چيز ويران شده را رها مي كنم به حال خودش، شايد كسي پيدا شد و ساختش، من آدم اين كارها نبوده ام، شايد هيچ وقت ديگر هم نباشم....
تب دارم....چيزي سنگين در سرم است، كه نمي گذارد چشم هايم را باز نگه دارم....دست سردي نشسته روي پيشانيم....
كسي به زمزمه حرف مي زند....من هيچ وقت آدم اين كارها نبودهام................
....پ.ن 2: انسانم آرزوست